امشب بعد از افطاری رفتیم خونه داییم ..
همه دعوت بودن ولی ما چون میدونیم بابای محترمه نمیاد نمیریم بیشتر اوقاتم خودش نمیزاره ...کلا من یکی ترجیح میدم توی خونه بمونم ولی بابام ابرو ریزی نکنه از بس ابروریزی کردن اصلا می ترسم برم مهمونی...
اول ماه رمضون همشونو دیده بودم بعد از اون دعوای حسابی بین پدرو مادرم دیگه ندیدمشون تا امشب ...
توی این 11 روز ن واتساپ رفتم ن جواب پیام کسیو میدادم ن جواب زنگ ...
حوصله ی هیچ کسیو نداشتم!!!
همه نگرانم شده بودن...اخه من اصولا توی جمع خیلی شادم کسی واقعا نمیدونه توی دلم چه خبره!!
همیشه هم برای این ک ابرومون نره برای نرفتن ب یه مهمونی درس منو بهونه می کنیم ...
امشب منو ک دیدن همه جیغو دست و بغل:)
بعدشم همه هورا کشیدن رو سرم ک چرا ب خاطره درسات نمیزاری مامانت بیاد خونه مادر بزرگ!!
دلم می خواست داد بزنم بگم خسته شدم از این همه انکار :(
از این همه دروغ گفتن واسه حفظ ابرو!!!
ولی بازم لبخند زدمو گفتم بخدا من ک کاریش ندارم خودش نمیاد!!
بعدشم مامان بزرگم کلی بغلم کردو گریه و بوووس :)
نمیدونم واقعا از سر دلتنگی بود یا... ترحم!!
اونموقع ک مامان بزرگم گریه افتاد منم ناخود اگاه داشت اشکم در میومد !این روزا فقط منتظر تلنگرم واسه گریه!!1
ولی خودمو جمعو جور کردم...
منم مثه خیلیا ی دیگه می خندیدم توی اون جمع ولی...
خسته شدم از این همه بد بیاری ...بابای من یه ادم خود خواه دلسوزه ک ب خاطره دلسوزیاش بیش از حدش ما رو ب این روز انداخته!!!
هیچ موقع نمی بخشمش ب خاطره این شبایی ک اشک میریزم...
نمی بخشمش چون همیشه برای همه بابا بوده برای خودمون زن بابا...
پای تلویزیون ک می شینه و برنامه ی یک شب ضیافت و می بینه همش می گه کاشکی داشتمو کمک می کردم !!!
پری شب دلم می خواست دهن باز کنمو بگم ثواب جلوته ولی تو هیچ موقع نمی بینی!!
ثواب کردن ب ازاد کردن زندانی نیس حتما...گاهی اوقات اخلاق خوب داشتن برای خانواده خودش ثوابه...
+هیچ موقع با کسی دردو دل نمی کنم بیشتر اوقات شنونده ام برای اطرافیانم...
ولی این دفعه نا خداااگاه داشتم یه پیامه تو مایه های دردو دل ب دوستم میدادم اشتباهی ب خاله کوچیکم دادم ...!!!
بعد دادم ببخشین اشتباه شد...
امشب گفت راستشو بگو چی شده .!!
منم گفتم جریانو ...خالم گفت تعجب کردم از اس ام است اول بارچون هیچ وقت برای کسی حرف نمیزنی...دلم می خواست بگم وقتی خودت مشکل داری چیو بیام برات بگم ....بالاخره هر کسی مشکل داره برا خودش ...دوست ندارم سر بار کسی باشم...
ولی بازم سکوت کردم...
+خدایا یعنی این روزا میگذره؟؟؟!!!
کاشکی می شد منم مثه خیلیای دیگه توی همین سن کم مرگو تجربه می کردم...خدایا خیلی خستم خسته تر از اونی ک نشون میدم...
کی قراره خوشی در خونه ی منم بزنه کی قراره خدا؟؟؟هاااان؟؟
منم ادمم منم دلم می خواد خوش بااشم ولی ...
خسته شدمممممممممممممممم خستههههههههههههه
خسته شدم از انکار از اینکه باید همش درسمو بهونه کنم برای نرفتن ب مهمونیا!!!!
خسته شدم از اخلاق گند بابام!!
از حاضر جوابیای مامانم...
از لجبازیای داداشم!!
پس من چی؟؟؟؟؟؟؟؟
من ادم نیستم؟؟؟!!!!!!!!
خدایا کمکم کن:(
