عذاب همیشگی
امشب رفتیم خونه ی عموم ...
هیچ موقع از جمع خانوادگیشون خوشم نمیومده و نمیاد ...چون خیلی خفقان داره!!!
همشون فقط با مسخره کردن هم دیگه می خوان شاد باشند و من فوقالعاده ازاین رفتارشون متنفرم....
فقط اسم انسان روشون گذاشته شده ولی انسانیت ندارن!
من نمی گم خودم ادم خوبیم ولیاونا هم با این همه ادعا ادمای خوبی نیستن...
توی جمعشون زجریو باید تحمل کنم ک ب خاطره همین خفقان هیچ موقع باهاشون صمیمی نبودم...
همه توی خانواده منو ب عنوان یه ادم شاد و شنگول میدونن ولی هیچ کدومشون از دلم باخبر نیستن هیچ کدوم از نفرتی ک ازشون دارم با خبر نیستن هر چند سعی کردم نفرتمو ازشون کم کنم و خداییش تلاشم تا حدی جواب داد ولی این روزا باز دوباره تحملشون نمی شه کرد ...
خیلی ادعا شون می شه خیلی احساس فهمیدگیشون می شه ...فک می کنن من ملت خرنو فقط اینا می فهمم!!!
قبلا وقتی یه حرفی بهم میزدنو هر هر هر می خندیدن جوابشونو میدم ولی بعد ب این نتیجه رسیدم چرا واقعا خودمو در برابر یه سری ادمای ب ظاهر مذهبی خسته کنم اونا رو باید مثه یه ادم احمق باهاشون رفتار کرد و اینطوری جواب میده ...این روزا در برابر کوچک ترین برخوردشون فقط یه لبخند میزنم !!!لبخندی ک خیلی معنی داره ولی اونا درکش نمی کنن...
لبخندی ک نشونه ی درده نشونه ی غمه نشونه ی گذشته ایه ک باید ب خاطرش الات توی اینده ای ک باید زندگیمو بسازم تاوان پس بدم ...
ب راستی ک چقدر ندانم کاری یه بزرگ تر می تونه تاثیر توی اینده ی نسل خودش بزاره مثه بابای من !!!
بابایی ک همیشه دختر خواهراشو ب دخترش ترجیح داده !! همیشه دلش می خواسته دخترش مثه اونا باشه ...
بابایی ک اوج محبتش بوسیدن صورتته ولی ب موقعش ک می شه خیلی راحت کف دستش صورتتو قرمز می کنه!!!
بابایی ک ب خاطره خانواده ی خودش (برادرو خواهراش) خیلی چیزا رو از دست داد و زره ای ب فکر اینده ی ما نبود!
این روزا هر چی فکر می کنم کم تر ب نتیجه میرسم ...
همیشه با وجود اینکه می تونم بدون شک بگم از بچه های فامیل منو داداشم سر تر بودیم از نظر اطلاعات و رفتار (از غریبه ها شنیده بودیم) ولی ب خاطره کارای بابام ب خاطره ابرو ریزیاش خیلی باید سرمونو پایین می گرفتیم ...اینقدر باید سر ب زیر راه میرفتیم ک کسی نفهمه ما کی هستیم...
چقدر زورد گذشت اون اتفاق ...6 سال...
هنوزم وقتی بهش فکر می کنم می گم کاشکی هیچ موقع بابا بزرگم نمرده بود!!!
کاشکی بزرگ نشده بودم ...
کاشکی توی این خانواده بزرگ نشده بودم ...
کاشکی بابام چاقو نخورده بود!!
کاشکی برای ما ارزش قائل بود!
کاشکی بچه هاشو فدای دینش نمی کرد ک بچه هاش از دین زده بشن...
و خیلی چیزای دیگه...
امشب ب شکل باور نکردنیی عذاب کشیدم بینشون ...
عذابی ک همیشه دنبالمه و فقط ب دنبال رهایی ازش هستم...
سالهاست خودمو محکم نگه داشتم در برابر حرفاشون ولی این روزا خیلی شکننده تر از قبل شدم....
خیلی اروم تر از قبل شدم ...گوشه گیر تر ...افسرده تر ...اهنگام تغییر کرده ...دنیام فرق کرده...
اما با تمام این وجود بازم خدایا شکرت ...
راضیم ب رضای تو...